جدول جو
جدول جو

معنی نم دار - جستجوی لغت در جدول جو

نم دار
دارای نم، نمناک، مرطوب
تصویری از نم دار
تصویر نم دار
فرهنگ فارسی عمید
نم دار
از گونه های درختان جنگلی، درخت نم دار
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

چاه یا نقب یا تونل که هوای آن سنگین باشد و انسان در آن دچار خفگی شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خم دار
تصویر خم دار
دارای پیچ و خم، تاب دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم دار
تصویر غم دار
دارندۀ غم، اندوه دار، غمناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم دار
تصویر نیم دار
لباسی که مدتی بر تن کرده باشند، کارکرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمودار
تصویر نمودار
ظاهر، نمایان، آشکار، مانند، نظیر، نشان، علامت، در ریاضیات خطی که میزان بالا وپایین رفتن تعداد یا مقدار محصولات یا درآمدها و چیزهای دیگر را نشان می دهد. برای ترسیم این خط جدول شطرنج مانندی بر صفحۀ کاغذ رسم و میزان تغییر مقدار را با پایین بردن یا بالا بردن آن خط نشان می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دم دار
تصویر دم دار
دنباله دار، هر جانوری که دم داشته باشد، دارای دم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سم دار
تصویر سم دار
ویژگی هر جانوری که دارای سم باشد مانند اسب و استر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سم دار
تصویر سم دار
دارای سم، زهردار، در علم زیست شناسی ویژگی هر جانوری که دارای زهر باشد مانند مار و عقرب
فرهنگ فارسی عمید
(شِ)
خوش نمک. بانمک. کمی شور، ملیح. باملاحت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ)
نمایان. مرئی. (برهان قاطع). مشهود. (فرهنگ فارسی معین). پیدا. ظاهر. آشکار. (انجمن آرا) پدیدار. هویدا. تابان. (ناظم الاطباء). چیزی که در نظر نماید. (از رشیدی) :
نموداری که از مه تا به ماهی است
طلسمی بر سر گنج الهی است.
نظامی.
در هرچه بنگرم تو نمودار بوده ای
ای نانموده رخ تو چه بسیار بوده ای.
اوحدی (انجمن آرا).
و نیز رجوع به نمودار شدن و نمودار کردن شود، شاخص. برجسته. مشخص. نمایان: و این دولت تا قیامت، سردار و نمودار دولت ها باد. (راحه الصدور)، معروف. مشهور. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، نماینده. نشان دهنده. معلن. مظهر. (یادداشت مؤلف) :
ای نمودار معجزات مسیح
ای سزاوار پیشگاه قباد.
فرخی.
شجاعت را دل پاکش مثال است
سخاوت را کف رادش نمودار.
عنصری.
نمودار اکسیر پنهانیم
ببینید در صبح پیشانیم.
نظامی.
به تسلیم او چون مسلم شوی
نمودار سرّ دو عالم شوی.
نزاری.
،
{{اسم}} راهنما. سرمشق. (فرهنگ فارسی معین). رهبر. (از انجمن آرا) : و تجارب متقدمان را نمودار عادت خویش گرداند. (کلیله و دمنه). آن را نمودار سیاست خواص و عوام ساخت. (کلیله و دمنه). و شاوروهن ّ و خالفوهن ّ دستور اعتبار ونمودار اختبار باید ساخت. (سندبادنامه ص 112).
مددکارفکر شبانروز من
نمودار طبع نوآموز من.
نزاری.
، نمایش. (ناظم الاطباء)، نقش و صورتی که پدید آرند. (یادداشت مؤلف) :
جام جهان نمای دم توست و شاه را
اندر جهان نظر به نمودار جام توست.
سوزنی.
، دلیل. (برهان قاطع) (جهانگیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). برهان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شاهد. حجت. (فرهنگ فارسی معین). بیّنه. گواه. (یادداشت مؤلف) :
نمودار گفتار من، من بسم
بر این داستان عبرت هر کسم.
فردوسی.
خدا را گرچه عبرت هاست بسیار
قیامت را بس این عبرت نمودار.
نظامی.
و دلیلی از این روشن تر و نموداری از این معین تر تواند بود؟ (جهانگشای جوینی)، نشان. علامت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نشانه. (فرهنگ فارسی معین) : مرایاد می داد از آن خواب که به زمین داور دیده بود که جدۀ تو نیکو تعبیر کرد و راست آمد و من خدمت کردم وگفتم این نموداری است از آن که خداوند دید. (تاریخ بیهقی).
درایشان ز رحمت نمودار نه
کشندم همی تشنه و گرسنه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ای خواجۀ فرزانه علی بن محمد
وی نائب عیسی به دو صدگونه نمودار.
سنائی.
هم نمودار سجود صمد است
شمنان را که هوای صنم است.
خاقانی.
جوانی دید زیباروی بر در
نمودار جهانداریش در سر.
نظامی.
تعبیه ای را که در او کارهاست
جنبش افلاک نمودارهاست.
نظامی.
و مثال آن (ذراع) بر ستون مسجد اعظم منقش کردند و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی است. (تاریخ قم ص 29)، نمونه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقداری کم و جزئی از چیزی که دال بر بسیار و کلی باشد. (فرهنگ فارسی معین). انموذج. (بحر الجواهر). نموده. نموذج. (یادداشت مؤلف). مثال. شاهد:
صنع یزدان بزم و رزم تو مرا بنمود و گفت
کآن نمودار جنان است این نمودار سقر.
معزی.
هست از دل و طبع او نموداری
خورشید به روشنی و تابانی.
مختاری.
این جهان زآن جهان نمودار است
لیکن آن زنده اینت مردار است.
نظامی.
نمودند هر یک به گفتار خویش
نموداری از نقش پرکار خویش.
نظامی (از آنندراج).
سفر کعبه نمودار ره آخرت است
گرچه رمز رهش از صورت دنیا شنوند.
خاقانی.
اگر به ذکر جزئیات وقایع... اشتغال رود این سواد ده مجلد شود، و این صورت بر وجه نمودار ایراد افتاد. (بدایعالازمان). و این قدر که یاد کردیم نمودار بسنده باشد. (بیان الادیان). و گفتی آب آتش فشان او نموداری از حمیم است. (تاج المآثر). و بغداد را جهت نمودار گفتیم، چه در ولایت خوارزم و ترکستان نیز بر آب جیحون بسیار بکارند. (فلاحت نامه).
هر روز صد نقش ظفر گردون پدیدار آورد
تا شه کدامین خوش کند پیشش نمودار آورد.
امیرخسرو (آنندراج).
حبذا بزم عشرت آهنگش
که نموداری از جنان باشد.
سنجر کاشی (آنندراج).
، شبیه. (برهان قاطع). چیزی که شبیه باشد به چیزی. (از آنندراج). مانند. (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شبه. (ناظم الاطباء). مثال. (فرهنگ فارسی معین) : پس شکر کن آن پادشاهی را که تو را بیافرید... و مملکتی داد به تو نمودار مملکت خویش. (کیمیای سعادت).
ای نمودار سپهر لاجورد
گشته ایمن چون سپهر از گرم و سرد.
انوری.
ملک تعالی از نسل اسراییل (جد سلجوقیان) سلیمانی را بفرستاد که ملک موروث او نمودار عهد نوشیروان است. (راحهالصدور). به هر حال اصفهان نمودار بهشت است. (راحهالصدور).
بر آهنگ آن ناله کآنجا شنید
نموداری آورد اینجا پدید.
نظامی.
تا از فاخرات ثیاب نسیج به کردار قبۀ خضرا و نمودار گنبد اعلی. (جهانگشای جوینی).
- برنمودار، شبیه. به سان:
برنمودار چرخ صندل فام
صندلی کرد شاه جامه و جام.
نظامی.
، نقشه، کارنامه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، در نجوم، طریق امتحان و تحقیق درجۀ طالع، مانند نمودار بطلمیوس و نمودار والیس. (فرهنگ فارسی معین). طریقۀ به دست آوردن طالع تحقیقی مولود است با قواعدی چند بعد از تولد، و این قواعد را نمودارات گویند، و نمودارات بر چند گونه است: نمودارات هرمس، نمودارات زرادشت، نمودارات والیس و نمودارات بطلمیوس. (یادداشت مؤلف). به اصطلاح منجمین آن است که چون از مولودی، طالع وقت ولادت پنجمین معلوم شود و خواهند که آن را به نوعی معلوم کنند که اقرب به تحقیق بود برای آن حیلتی سازند و آن را نمودار نام باشد، و در این فرقه پنج نمودار مشهور است: نمودار برمس، نمودار بطلمیوس، نمودار هندیان، نموداروالیس، نمودار حکیم ماشأاﷲ مصری. (آنندراج) :
من که خاقانیم نموداری
مختصر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
اگر نارد نمودار خدائی
در اصطرلاب فکرت روشنائی.
نظامی.
نمودار والیس داناکجاست
بداند مگر کاین گزند از چه خاست.
نظامی.
در نمودار زیج و اصطرلاب
درکشیدی ز روی غیب نقاب.
نظامی.
نمودار گیتی گشائی تو راست
خلل خصم را مومیائی تو راست.
امیرخسرو (آنندراج).
، نمودار به جای گرافیک پذیرفته شده، و آن خطی است که بالا و پائین رفتن مقدار متغیری را نمایش دهد و برای رسم آن دو محور عمود بر یکدیگر با صفحه ای شطرنجی اختیار می شود و تغییر مقدار را در خانه های آن کاغذ معین مینماید. (لغات فرهنگستان). جدولی که صعود و نزول تعداد محصول و مصنوع و واردات و صادرات و غیره را با ترسیم خطوط نشان دهد. گرافیک. (فرهنگ فارسی معین)، شکل یاخطی که از پیوستن مجموع نقاطی بر صفحۀ گرافیک پدیدآید. (لغات فرهنگستان). منحنی
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
زهردار. (آنندراج). زهردار و سامه و هر چیز که در آن زهر بود و حیوانی که دارای زهرباشد، مانند: عقرب و مار و جز آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
حیواناتی که دارای سم باشند. ذوالحافر و چارپایانی که دارای سم باشند مانند اسب و استر و جز آن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
دارندۀ غم. حزین. انده دار:
جز در غم تو قدم نداریم
غم دار توییم و غم نداریم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از جرم دار
تصویر جرم دار
گناهکار مجرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم دار
تصویر نیم دار
کار کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمودار
تصویر نمودار
مشهود، نمایان، پدیدار، تابان، ظاهر، آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جام دار
تصویر جام دار
ساقی، پیاله دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نام دار
تصویر نام دار
صاحب اسم ذواسم: (بدانیدکه نام دلیل است برنام دارونام دارازنام بی نیاز است. .)، دارای نام وشهرت مشهورمعروف: (باب پنجم درلطایف اشعارملوک کبار وسلاطین نامدار، {سروربزرگوار: اگر او نبودی چنین نامدار زلولو نکردی به پیشم نثار، پهلوان نامی: همه نامداران پرخاشجوی زخشکی بدریانهدندروی، نفیس مرغوب قیمتی (درصفت جامه گنج وغیره) : گه زمال طفل می زن لوتهای معتبر گه زسیم بیوه می خرجامه های نامدار. (عبدالرزاق اصفهانی بنقل راحه الصدور . 16 قزوینی. یادداشتها 192: 7)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سم دار
تصویر سم دار
حیواناتی که دارای سم باشند زهر دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جا دار
تصویر جا دار
فراخ، وسیع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بر دار
تصویر بر دار
قرار گرفته بر درخت، برداشته وبلند شده وبمعنی قبول کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از از دار
تصویر از دار
آزاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمدار
تصویر نمدار
مرطوب، دارای تری اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمودار
تصویر نمودار
((نُ یا نَ))
پدیدار، هویدا، جدولی که مقدار صعود و نزول چیزی را نشان دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمودار
تصویر نمودار
دیاگرام، چارت، شاخص، طرح
فرهنگ واژه فارسی سره
جدول، دیاگرام، طرح، منحنی، نقشه، نمونه، آشکار، پدیدار، پیدا، ظاهر، مشهود، نمایان، هویدا، سند، شاهد، علامت، نماد، نماینده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رطوبت دار، مرطوب، نمسار، نمناک، نمور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زهردار، سمی، زهری
متضاد: بی زهر، سم آلود، زهرناک، زهرآگین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرنمک، شور، نمک زده، نمک سود، نمکی، نمکین
متضاد: بی نمک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حیله گر، نیرنگ باز، رشن مند
فرهنگ گویش مازندرانی
فرزندی که نام مرده ای را بر او نهند
فرهنگ گویش مازندرانی
چیز مستعمل، لباس کهنه و استفاده شده، دست دوم
فرهنگ گویش مازندرانی
خودخواه، فخرفروش
فرهنگ گویش مازندرانی